تخیل وما وارونه حقیقت نیست، بلکه روی دیگر آن است.
خیال میپرورانم در ذهنم. روزی را که سرباز نیستم و میتوانم صبح با خیال راحت بلند شوم و شیر را گرم کنم و با کمی عسل مخلوطش کنم. دوش بگیرم. با دوچرخه به محل کار بروم.
هیچوقت هیچکس نمیتونه خیال رو از شما بگیره! این خلاصه همه داستانهای تاریخ بشریته.
یک سال نه اما اگر دفعه قبلی که پست میگذاشتم اینجا زمستان بود امشب هم کم از آن ندارد و بارش باران شدیدی گرفته بود. میدان تیر فردا کنسل شد. احتمالا کمی دیرتر از خواب بیدار شوم. هر شب یک کتاب را نیمه کاره میخوانم و به جای خواندن کانال های تلگرامی، مثل گذشته وبلاگ میخوانم و حس خوبی بهم میدهد. امشب به دوستی گفتم دلم برای عطر و بوی اینجا تنگ شده بود. ظهر شیرشاه جدید را دیدم و همراهش گریه کردم. برایم عجیب بود. همین. زیاده عرضی نیست :)
درباره این سایت